غرور و تعصب(خلاصه رمان)2


lonly.girl

 

آقای لوکاس بعداز یک هفته به روستای خودشان برگشت و در دوسه هفته ای که الیزابت آنجا بود سرگرمیشان گردش در باغ و رفتن به خانۀ لیدی کاترین بود. عید پاک نزدیک بود و قرار بود آقای دارسی عیدپاک را در خانۀ خاله اش بگذراند او آشکارا آقای دارسی را برای دخترش درنظر گرفته بود؛ و الیزابت خوشحال بود که به زودی نقشه های خواهر آقای بینگلی نقش بر آب می شود و می تواند رفتار او را با دختر خاله اش ببیند. آقای دارسی به همراه پسر دایی اش آقای ویلیام آمده بود و برای دیدار خانم کالینز به خانه آنها آمدند. آقای ویلیام مثل یک اصیل زاده به تمام معنی رفتار می کرد ولی رفتار آقای دارسی همانی بود که در ندرفیلد دیده بودند مغرور و متکبر. الیزابت با زیرکی از او پرسید که آیا خواهرش که 3 ماه است در لندن زندگی می کند را دیده است. الیزابت می خواست بداند آیا او از آنچه بین جین و آقای بینگلی گذشته خبر دارد یا نه. ولی آقای دارسی که قدری مات و مبهوت به نظر می رسید پاسخ داد که سعادت دیدار ایشان را نداشته.

چند روز بعد که آنها به خانه لیدی کاترین دعوت شدند برخلاف محبت های لیدی کاترین در آقای دارسی هیچ عشقی نسبت به دختر خاله اش نمی دید و اوضاع را به نفع کارولین ارزیابی کرد. در مهمانی از الیزابت درخواست شد که پیانو بنوازد او نیز پذیرفت در هنگام نواختن آقای ویلیام در صندلی نزدیک پیانو نشست و آقای دارسی کنار پیانو طوری ایستاد که صورت الیزابت را ببیند. آنها از او تعریف کردند ولی لیدی کاترین معتقد بود که پیانو زدن او به پای خواهر آقای دارسی نمی رسد.

آقای دارسی و آقای ویلیام چندباری برای گفتگو به خانۀ آقای کالینز رفتند و الیزابت در گفتگوهایش با آقای ویلیام احساس می کرد که او خیلی شبیه دوست قبلیش آقای ویکهام است. شارلوت حس می کرد که آقای دارسی بیشتر برای دیدن الیزابت به آنجا می رود. ولی الیزابت به فکر او می خندید و هر علاقه ای از طرف آقای دارسی نسبت به خودش را رد می کرد.

الیزابت در هنگام گردش در پارک چندبار با آقای دارسی روبرو شده بود و با یکدیگر درمورد مسائل مختلف از جمله تصمیم آقای بینگلی برای ماندن در شهر صحبت کرده بودند. روزی الیزابت در حال قدم زدن و خواندن نامۀ جین بود که با آقای ویلیام روبرو شد و آنها درحالی که قدم زنان به طرف خانۀ آقای کالینز می رفتند درمورد مسائل مختلف صبحت کردند که صبحت از آقای بینگلی به میان آمد و آقای ویلیام معتقد بود که او به آقای دارسی مدیون است. او از آقای دارسی شنیده بود که یکی از دوستانش را از ازدواجی بسیار نامناسب نجات داده ولی نه اسمی از دوستش برده نه از آن دختر، ولی او حدس می زند که آقای بینگلی باشد و دلیل آن هم این بوده که آقای دارسی معتقد بوده که آن دختر عیب های بسیار بزرگی داشته. الیزابت خیلی در این مورد فکر کرد و درمورد عیبهای جین به نتیجه ای نرسید و دلیل کار آقای دارسی را غرورش و ازدواج آقای بینگلی با خواهرش می دانست این فکرها و ناراحتی ها باعث سردرد او شد که حتی عصر برای صرف چای با بقیه به خانۀ لیدی کاترین نرفت و در خانه ماند مدتی بعداز رفتن بقیه صدای در را شنید او تصور می کرد آقای ویلیام برای دیدنش آمده ولی وقتی در را باز کرد از دیدن آقای دارسی حسابی جا خورد. او با عجله احوال الیزابت را پرسید و امیدوار بود حالش بهتر شده باشد. چند دقیقه در اتاق قدم زد و با قیافه ای پریشان به سمت الیزابت رفت و گفت که تا بحال بیهوده با خودش کشمکش می کرده و نتوانسته احساساتش را از بین ببرد او از علاقه اش به الیزابت گفت و اینکه با وجود اختلاف اجتماعی بین آنها این پیوند به مفهوم پائین آوردن شأن خانوادگی اوست و عشقش نسبت به او به قدری قوی است که هرچه سعی کرده نتوانسته آن را از دلش بیرون کند سپس از الیزابت تقاضای ازدواج کرد و امیدوار بود جواب مثبت بگیرد. الیزابت با وجود نفرت ریشه دارش لحظه ای نظرش عوض نشد و حرفهایش  بیشتر او را خشمگین تر کرد و به او گفت که هیچ علاقه ای به او ندارد و نمی تواند به مردی پاسخ مثبت بدهد که عامل نابودی سعادت عزیزترین خواهرش شده. آقای دارسی که هیچ نشانه ای از پشیمانی در چهره اش دیده نمی شد این موضوع را انکار نکرد و گفت که از موفقیت خود برای جدا کردن دوستش از جین خوشحال است و او در حق دوستش لطفی کرده که در حق خودش نکرده است. الیزابت درمورد بدبختی آقای ویکهام که او باعثش بوده سؤال کرد. آقای دارسی با غرور و کنایه جواب داد بله او خیلی بدبختی کشیده و از نظر الیزابت گناهش واقعاً سنگین است و اگر با محبت بیشتری از او درخواست ازدواج کرده بود الیزابت این تقصیرها را نادیده می گرفت. ولی الیزابت قاطعانه گفت که یک ماه بعداز آشناییشان احساس کرده که او آخرین مردی است که ممکن است با او ازدواج کند. آقای دارسی گفت که از احساسات خود شرمنده است و برای او آرزوی سلامت و سعادت کرد و رفت.

الیزابت که حسابی بهم ریخته بود نمی توانست بفهمد که آقای دارسی که دوستش را از ازدواج با خواهر او منصرف کرده حالا چه طور می تواند از او درخواست ازدواج کند.

صبح روز بعد آقای دارسی نامه ای به الیزابت داد که در آن کاملاً درمورد دو اتهامی که به او زده شده بود توضیح داده بود؛ درمورد جین او مطمئن بوده که جین واقعاً عاشق آقای بینگلی نبوده و فقط بخاطر احترام، به آقای بینگلی توجه می کرده و اینکه اصالت خانوادگی آنها برای دوستش آنقدرها که برای او اهمیت داشت، مهم نبود و وقتی این موضوع را به آقای بینگلی گفته او نیز پذیرفته که این ازدواج به صلاحش نیست و اگر احساسات جین را می دانست هیچ وقت باعث جدایی آنها نمی شد. درمورد آقای ویکهام؛ پدرش خیلی به او علاقه داشت و برای او هزار پوند به ارث گذاشته بود و مقامی در کلیسا ولی آقای ویکهام ترجیح داد در مقابل دریافت سه هزار پوند از مقام در کلیسا انصراف دهد و آقای دارسی نیز آنرا پذیرفت ولی بعداز چند سال او دوباره پیدایش شد و آن مقام را می خواست ولی آقای دارسی با تقاضای او موافقت نکرد همین باعث شد که تصمیم بگیرد با خواهر آقای دارسی که 10 سال از او کوچکتر بود و سرپرستی اش را به عهده داشت فرار کند ولی در لحظات آخر خواهرش ماجرا را برای او تعریف کرد و آقای دارسی نیز به خاطر خواهرش نمی خواست قضیه فاش شود. او در پایان نامه سرهنگ ویلیام را شاهد تمام ماجرا معرفی کرد و گفت که او اجرا کنندۀ وصیت پدرش بوده و در جریان تمام جزئیات بوده و صحت این قضایا را می تواند از او بپرسد.

الیزابت که بعداز خواندن نامه احساساتش ضد و نقیض شده بود سعی کرد افکارش را متمرکز کند و به نتیجۀ درستی برسد. ابتدا فکر می کرد آقای دارسی همۀ این دروغ ها را گفته تا خودش را تبرئه کند ولی وقتی به حرفها و رفتار آقای ویکهام فکر می کرد تمام تصورات خوبش نسبت به او کمرنگ و کمرنگ تر می شد. و درمورد جین بارها در مهمانی ها از شارلوت شنیده بود که در رفتار جین هیچ دلبستگی وجود ندارد. الیزابت کاملاً تعریف و تمجیدی که آقای دارسی از او و خواهرش کرده بود را حس می کرد و از ایرادهایی که آقای دارسی نسبت به خانواده اش گرفته بود احساس حقارت می کرد و از اینکه خانواده اش باعث ناکامی جین شده احساس غم می کرد.

آقای دارسی و ویلیام قصد داشتند به شهر برگردند. الیزابت برخلاف ظاهرش از رفتن آقای ویلیام خوشحال بود و فقط می خواست به نامه ای که گرفته بود فکر کند. الیزابت و خواهر شارلوت هفته بعد آنجا را ترک کردند و لیدی کاترین بر آنان منت گذاشت و سفر خوبی برای آنها آرزو کرد. در بین راه به لندن رفتند تا چند روز آنجا بمانند و به همراه جین به لانگبورن برگردند.

مهمترین اتفاقی که در این مدت در لانگبورن افتاده بود این بود که آقای ویکهام و نامزدش از یکدیگر جدا شدند و افسران تا دو هفته دیگر آنجا را ترک می کردند. الیزابت از اینکه چشمش به آقای ویکهام نمی افتد خوشحال بود.

الیزابت درمورد خواستگاری و نامۀ آقای دارسی با جین صحبت کرد البته قسمتهای مربوط به جین را حذف کرد. جین نیز باورش نمی شد آقای ویکهام که آنقدر خوب به نظر می رسید آنقدر شرور و بد ذات باشد.

تابستان فرا رسید و الیزابت به همراه دایی و زندایی اش به لمبتون، زادگاه زندایی اش رفتند. پمبرلی؛ ملک آقای دارسی نیز در آن نزدیکی بود که یکی دو روز بعد از رسیدن به آنجا قرار بود به پمبرلی نیز سری بزنند الیزابت از ترس اینکه با آقای دارسی روبرو نشود بعداز پرس و جو و مطمئن شدن از اینکه مالک پمبرلی آنجا نیست موافقت کرد.

با دیدن اولین چشم انداز از جنگل های پمبرلی الیزابت با پریشانی به آنجا نگاه می کرد وقتی وارد ملک شدند آشفتگی او به اوج رسید. بعداز گذشتن از جنگل به تپۀ بزرگی رسیدند که از آنجا عمارت پمبرلی مشخص بود که پشت آن تپه های جنگلی و قسمت جلوی آن نهری طبیعی روان بود که به رودخانه می ریخت. همه از دیدن منظره ای به این زیبایی شگفت زده شده بودند. سپس از بین تپه ها به در ساختمان رسیدند و تقاضایشان برای دیدن ساختمان از سرخدمتکار پذیرفته شد و داخل شدند. داخل خانه نیز شکوه و عظمت یک خانۀ اشرافی را داشت الیزابت در این فکر بود که او می توانست الآن بانوی آن خانه باشد.

سرخدمتکار مدام از مهربانی ، سخاوت، خوش قلبی و زیبایی اربابش ( آقای دارسی ) تعریف می کرد. الیزابت با تعجب به حرفهای او گوش می داد. آقای گاردینر تصور می کرد او از روی تعصب خانوادگی آنقدر از اربابش تعریف می کند. چشم الیزابت به تابلویی از آقای ویکهام افتاد که از سرخدمتکار درمورد او پرسید و جواب داد که پدرش مباشر آقای دارسی بزرگ بوده ولی خودش خودسر و سرکش از آب درآمده و چون آقای دارسی خیلی به او علاقه داشته هنوز تصویر او در این اتاق به همان شکل باقی مانده است.

 

الیزابت در طبقه بالا با تابلوی بزرگی از آقای دارسی با همان لبخندی که همیشه به او نگاه می کرد روبرو شد و نظرش نسبت به صاحب تابلو ملایم تر شد البته تحسین سرخدمتکار نیز بی اثر نبود. وقتی از میان چمنزار به سمت رودخانه می رفتند الیزابت برگشت که یکبار دیگر به ساختمان نگاه کند که ناگهان آقای دارسی را دید که حدود بیست متر با او فاصله داشت هر دو کاملاً جاخورده و صورتشان به شدت سرخ شد. آقای دارسی به سمت آنها رفت و با نزاکت چندکلمه ای با الیزابت صحبت کرد او نیز با دستپاچگی و تشویش جوابش را داد. بعداز رفتن آقای دارسی، آقا و خانم گاردینر از او تعریف کردند ولی الیزابت در این فکر بود که چقدر رفتار او عوض شده و حتی احوال خانواده اش را پرسیده بود. او همیشه آقای دارسی را مغرور و مؤدب دیده بود. بعداز اینکه از خانه دور شدند الیزابت هنوز از رفتار آقای دارسی گیج بود که ناگهان دوباره او را دید که از بین درختان به سمت او می آید این بار نیز مثل بار اول غافلگیر شد. آقای دارسی از او خواست که او را به همراهانش معرفی کند. الیزابت که کاملاً شکه شده بود از اینکه او خواهان آشنایی با کسانی است که معاشرت با آنها را ننگ می دانست خنده اش گرفت و آقای دارسی آنها را تا کالسکه همراهی کرد و از الیزابت خواست که او را با خواهرش که فردا به همراه آقای بینگلی و خواهرانش به آنجا می آمدند آشنا کند. رفتار آقای دارسی کاملاً حیرت انگیز بود. بعداز خداحافظی آقا و خانم گاردینر تا خانه خودشان از رفتار و ظاهر او تعریف می کردند.

روز بعد آقای دارسی به همراه خواهرش و آقای بینگلی به دیدن الیزابت آمدند. الیزابت از دیدن خواهر آقای دارسی دستپاچه و آشفته بود. ولی بعد از دیدن او متوجه شد برخلاف گفته های آقای ویکهام که جرجیانا بی نهایت مغرور است، او بسیار خجالتی بود. او دختری 16 ساله با قدی بلند و زیبا و خوش اخلاق بود. آقای بینگلی از الیزابت احوال خانواده اش را پرسید و در چهرۀ الیزابت دنبال شباهتی از جین بود. آقای دارسی و خواهرش آنها را برای پس فردا ناهار به خانه شان دعوت کردند، الیزابت که دیگر آقای دارسی درنظرش نفرت انگیز نبود و نسبت به او احساس دوستانه تری پیدا کرده بود پذیرفت. آقای بینگلی نیز از اینکه او را دوباره می بیند خوشحال شد. فردای آن روز خانم گاردینر و الیزابت تصمیم گرفتند به دیدن جرجیانا بروند. الیزابت از دیدن خواهران آقای بینگلی کمی هیجان زده بود. در پمبرلی از آنها به خوبی پذیرایی شد ولی کارولین از دیدن الیزابت خوشحال نشد و به سردی احوال خواهرش را پرسید. آقای دارسی نیز برخلاف تصور کارولین از آنها به گرمی استقبال کرد.

روز بعد الیزابت دو نامه از جین دریافت کرد که در آن خبر فرار کوچکترین خواهرش با آقای ویکهام را داده بود و نگرانی اش به خاطر غیر قابل اعتماد بودن آقای ویکهام بود و از آنها خواسته بود که سریعتر برگردند. در همان لحظه آقای دارسی وارد شد و از دیدن رنگ پریدۀ الیزابت و رفتار عجولانه اش جاخورد الیزابت با گریه ماجرا را برای او تعریف کرد و از او خواهش کرد به کسی چیزی نگوید. هر دو از این قضیه ناراحت بودند آقای دارسی بخاطر اینکه کاری از دستش بر نمی آمد که غم الیزابت را تسکین بخشد و الیزابت از این ننگی که به خانواده اش اضافه شده بود. آنها بلافاصله به سمت لانگبورن حرکت کردند. آقای بنت برای پیدا کردن آنها به لندن رفته بود ولی از آنجا که آقای ویکهام هیچ قوم و خویشی نداشت نتوانسته بود آنها را پیدا کند. آقای ویکهام که به همۀ کاسبها بدهکار بود و در قمار مقدار زیادی پول باخته بود اکنون در نزد اهالی روستا به مرد منفوری تبدیل شده بود. چند روز بعد نامه ای از آقای گاردینر دریافت کردند که نوشته بود که لیدیا و آقای ویکهام را پیدا کرده و با آنها قرار ازدواج شان را گذاشته و فقط آقای بنت باید سهم ارث لیدیا را به او بدهد. آقای بنت پذیرفت. همۀ خانوادۀ بنت با اینکه می دانستند لیدیا با آقای ویکهام خوشبخت نخواهد شد ولی از این ازدواج خوشحال بودند و خود را مدیون محبت های آقای گاردینر می دانستند و مطمئن بودند که او بدهی های آقای ویکهام را پرداخت کرده. بعد از عروسی آنها به لانگبورن آمدند و 10 روز در آنجا اقامت داشتند و بعداز آن باید به شمال انگلستان می رفتند. لیدیا مثل همیشه ناآرام، بی شرم و سرکش بود ، بی خیالی آقای ویکهام هم کمتر از او نبود و اصلاً از کاری که کرده بودند پشیمان نبودند. آقای بنت رفتار سردی با آنها داشت و فکر اینکه باید از ازدواج دخترش با نالایق ترین پسر بریتانیا خوشحال باشد عذابش می داد. لیدیا هنگام تعریف کردن مراسم عروسی در بین صحبتهایش از دهانش پرید که آقای دارسی نیز آنجا بود ولی چون آقای ویکهام ناراحت می شود توضیح بیشتری نداد. و الیزابت که خیلی کنجکاو شده بود تصمیم گرفت به زندایی اش نامه ای بنویسد و علت حضور آقای دارسی را بپرسد. خانم گاردینر در جواب برایش نوشته بود که آقای دارسی یک روز بعداز رفتن آنها، پمبرلی را برای پیدا کردن لیدیا و آقای ویکهام ترک کرده و آنها را در لندن دیده وقتی برای متقاعد کردن لیدیا برای برگشتن به لانگبورن موفق نبوده، چندبار با آقای ویکهام درمورد ازدواج با لیدیا صحبت کرده و موفق شده او را در ازای گرفتن پول به ازدواج راضی کند. و تمام این اتفاق ها را به خاطر کوتاهی او در فاش کردن شخصیت اصلی آقای ویکهام نزد خانواده بنت می دانسته و دلیل دیگرش هم به خاطر الیزابت بوده. در آخر نامه از درک و فهم و عقاید آقای دارسی تعریف کرده و به نظر او آقای دارسی جز قدری شور نشاط و سرزندگی چیزی کم ندارد که مطمئناً آن را بعداز ازدواج بدست خواهد آورد. الیزابت بعداز فهمیدن موضوع از اینکه آقای دارسی به خاطر او خودش را به زحمت انداخته هم خوشحال بود و هم ناراحت و بخاطر احساس بدی که قبلاً نسبت به آقای دارسی در دلش پرورانده بود و حرفهای تلخی که مستقیماً به او زده بود پشیمان بود و احساس حقارت می کرد و نمی توانست تصور کند که آقای دارسی بخواهد با آقای ویکهام باجناق شود.

خوشحالی خبر آمدن آقای بینگلی به ندرفیلد غم رفتن لیدیا و آقای ویکهام را در دل خانم بنت تسکین می داد. آقای بینگلی به همراه آقای دارسی در اولین روز بازگشتشان به دیدن جین و الیزابت رفتند خانم بنت از آقای بینگلی به گرمی استقبال کرد ولی او که نمی دانست چقدر به آقای دارسی مدیون است با او به سردی رفتار می کرد همین باعث خجالت الیزابت می شد. آقای دارسی نیز مثل همیشه چند کلمه بیشتر صحبت نکرد و ساکت بود و خانم بنت موقع رفتن آنها را برای ناهار دعوت کرد. فکر اینکه چرا آقای دارسی جدی و بی تفاوت رفتار کرد الیزابت را می رنجاند و مدام در این فکر بود که اگر او را دوست ندارد چرا به خانه اشان آمده بود. ولی جین از دیدن آقای بینگلی کاملاً خوشحال و راضی بود. در مهمانی هم آقای بینگلی کنار جین نشست ولی الیزابت و آقای دارسی جز چند کلمه احوال پرسی چیزی نگفتند. بعداز یکی دو روز رفت و آمد آقای بینگلی بالاخره از جین خواستگاری کرد. همۀ خانوادۀ بنت خوشحال بودند و جین را خوشبخت ترین دختر دنیا می دانستند جین نیز برای الیزابت همسری به خوبی آقای بینگلی آرزو می کرد.

چند روز بعد که الیزابت و آقای دارسی در باغ قدم می زدند الیزابت به خاطر لطفی که در حق لیدیا کرده بود تشکر کرد و آقای دارسی گفت که او تمام این کارها را به خاطر او انجام داده است. هر دو از رفتارشان و حرفهایی که در خانه آقای کالینز زده بودند پشیمان بودند. البته آقای دارسی معتقد بود که تذکرات آن شب الیزابت باعث تغییر رفتار او شده و امیدوار بود که نامۀ توضیحاتش نظر الیزابت را درمورد او عوض کرده باشد.الیزابت نیز به او اطمینان داد که از رفتار آن شب پشیمان است. وقتی به خانه برگشتند الیزابت تمام صحبتهایش را برای جین تعریف کرد و گفت باهم نامزد شده اند. جین که از نفرت الیزابت نسبت به آقای دارسی باخبر بود از این خبر شکه شده بود و به او پیشنهاد کرد که بدون عشق ازدواج نکند و الیزابت اتفاقاتی که در پمبرلی افتاده بود را تعریف کرد و گفت تغییر رفتار آقای دارسی باعث شده که علاقه او نسبت به آقای دارسی بیشتر و بیشتر شود و قرار است آقای دارسی فردا با پدرشان صحبت کند. همین اتفاق افتاد و آقای بنت که به خوبی می دانست آقای دارسی هیچ گاه به هیچ زنی جز به قصد عیبجویی نگاه نمی کند و از بی اعتنایی کامل دارسی به الیزابت و بیزاری آشکار الیزابت نسبت به آقای دارسی باخبر بود این خواستگاری به نظرش بی معنی آمد. وقتی با الیزابت صبحت کرد او به پدرش اطمینان داد که آقای دارسی برگزیدۀ اوست و صفات خوب او را یکی یکی برای پدرش گفت و توضیح داد که درمورد لیدیا چه کمک بزرگی به آنها کرده است. پدرش بعداز اینکه مطمئن شد تصمیم الیزابت از روی عقل است به او تبریک گفت و آرزوی خوشبختی کرد. حالا نگرانی الیزابت بخاطر مادرش بود می ترسید که بقدری از آقای دارسی بدش بیاید که تمام ثروت و نفوذ او هم نتواند نفرت مادرش را از بین ببرد. شب موضوع را با مادرش درمیان گذاشت برخلاف تصور الیزابت او اول خدا را شکر کرد و بعد شروع کرد به تعریف کردن از او که چه مرد جذابی ، چه خوش قیافه، و چقدر مهربان و با ثروتی بی حد. الیزابت و آقای دارسی به خوبی می دانستند که لیدی کاترین از شنیدن ازدواج آنها به شدت ناراحت می شود و مخالفت می کند. آقای دارسی با نامه ای جداگانه به او و خواهرش در پمبرلی خبر داد و خواهرش که از این قضیه خوشحال بود با نامه ای محبت آمیز به آنها تبریک گفت.

آقای بینگلی و جین 12 ماه در ندرفیلد زندگی کردند و بعد در نزدیکی پمبرلی ملکی را خریدند. لیدیا و آقای ویکهام گاه و بی گاه از آقای دارسی تقاضای پول می کردند گرچه آقای دارسی نتوانست آقای ویکهام را در پمبرلی بپذیرد با این حال به خاطر الیزابت کمکشان می کرد.

 


نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:





نوشته شده در دو شنبه 19 تير 1391برچسب:,ساعت 1:2 توسط E.A| |


قالب وبلاگ : فقط بهاربيست



قالب پرشین بلاگ - پزشک متخصص - گویا آی تی - تک تمپ - سکوت | قالب بلاگ اسکای - گرافیک - وبلاگ